ستارهستاره، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

از اين دخترا كي داره؟

ماه و ستاره دارم...

  در همچین روزی، سال پیش وقتی زمین سفیدپوش برف بود خدا نعمتش را بر من تمام کرد و رنگی تازه به زندگی‌ام پاشید. ستاره‌ای داشتم، ستاره‌ای دیگر نصیبم کرد و من بنده کجا و لیاقت این همه نعمت. هرچه سر بر سجده گذارم باز کم است...  دختری عطا کردند به لطافت گل و زیبایی بهار و خواستنی‌تر از هر خواسته‌ای... دلیلی برای بودن و محکم‌تر بودن بنده و عیال که مهر است و مهربان.  ستاره بابایی! از تو ممنونم برای جاری کردن این حس زیبای پدرانگی در وجودم. برای آن که با خنده‌ات تمام نامرادی‌ها و نامردی‌ها و سیاست‌بازی‌ها یادم می‌رود. وقتی می‌خندی بهار می‌ش...
1 بهمن 1391

مامان و بابا و چراغ خونه!

برنج های خشک را دور از چشم ستاره پیمانه می کنم و میریزم تویه قابلمه. سه بار می شورم. اما هنوز هم آبش سفید است. یعنی هنوز جا دارد تا زلال شود. دقیقا نمی دانم شام چی درست کنم. سوپ ستاره روی اجاق دارد قُل قُل می کند تا مطمئن شوم که مثلا میکروب هایش از بین رفته است. شد پنج بار. خب دیگر بس است. حالا دمی درست کنم یا آبکش؟! دمی سریع تر است. تازه شاید خواستم از این برنج به ستاره بدهم. دمی باشد بهتر است. خب خاصیتش حفظ می شود برای بچه. اما خب کمتر از یک بند انگشت آب رویش می ریزم. شاید نصف بند انگشت یا شاید نصف بند انگشت. تا شبیه برنج آبکش شود... همین که سوپ ستاره را میریزم  توی بشقاب تا خنک شود، ستاره کم کم دستش را می گیرد به شلوارم و می آید بال...
14 دی 1391

...اولین روز دختر ستاره

نازنینم! تصویرت نقش ماندگاری است بر روزهای پرتلاطم و حتی آرام زندگی‌مان. نوعی پناه آوردن هر روزه به پاکی و معصومیت تو. آرامشی دارد خنده‌های با همه وجودت و تلاش دایم ما برای این که آن چه باعث لبخندت می‌شود را کشف کنیم. بابایی من! روز دختر بر شما مبارک باشد. آیت الکرسی می‌خوانم و خدا را به عصمت فاطمه قسم می‌دهم که حافظ و نگاه‌دار تو باشد.     ...
27 شهريور 1391

...عطش

ستاره 6 ماه‌ش شده است. دنیا و عوالم خاص خودش را دارد. گاهی وقت‌ها خیلی بی‌تابی می‌کند  با تجربه‌ای گفت: عطش دارد.آب‌ش دهید. راست می‌گفت. آب که به او می‌دهیم آرام‌ می‌گیرد. ولی مگر بچه 6 ماهه چقدر آب می‌خواهد. اندازه بگیری می‌شود دو قاشق کوچک.... گلوی ستاره کوچک است. لطیف است. حتی گاهی می‌ترسم دست بزنم به حلق و گلویش... آب که می‌خورد مسیر رفتن آب کاملا در گلویش مشخص است...  
3 مرداد 1391

...روایت یک مِهر

پیوندی ابروهایت دارند بیشتر می شوند... اما هنوز قرمزی پشت چشمت که از زمان تولد با تو همراه بوده را داری... موهایت کم کم از ریشه دارند بور می شوند! وقتی به دنیا آمدی مشکی بودند. تو داری تغییر می کنی... مچ دستت دارد تپل می شود.. ران پایت هم همینطور... همین است که بابای غیرتی ات دوست ندارد وقتی بیرون می رویم دامن کوتاه برایت بپوشم. می گوید چشم می خوری... نمی دانم! خیلی اوقات دلم خواسته از مهری که تو در من به وجود آورده ای بنویسم اما باز هم می گویم نه! مهر را در کلمه نکشم! آخر کلمه هم ظرف دارد اما مهر نه...! ستاره بانویم... پاره تنم... وقتی در آغوشت می گیرم و قلبت را به قلبم می چسبانم انگار دلم که همان عرش است می لرزد... چشمهایم را می بندم...
10 خرداد 1391

پدرانگی...

با احترام برای ستاره ‍، عیال محترم‏ و مادر ستاره که بسیار مدیون اویم و وامدار مهربانی و لطف بی دریغش... پدرانگی می‌کنم. حظ می‌کنم. در خانه را باز می‌کنم. چشمهایم می‌چرخد. بو می‌کشم ببینم کجایی؟ رخ می‌نمایی. ضعف می‌کنم. جانم می‌شود عسل خالص بدون موم. چشم در چشم می‌شویم. بلند و بی اختیار با صدای بلند می‌گویم:“سلام بابایی‏ سلام اوشگله...” صدا را می‌شناسی و می‌خندی. خنده که چه بگویم، نسیم اردی‌بهشتی در خانه راه می‌اندازی؟... اون قدر دوست دارم که نگران خودمم... تجربه می‌کنم بابایی بودن را. دختری داشتن و به عشقش زندگی کردن را. ستاره‌ی من، تران...
2 ارديبهشت 1391

هفت سین صورتی

    چشمهایت را باز کن بابا و رنگ شادی به زندگی‌مان بپاش. اگر بدانی چقدر سخت بود روی تخت بیمارستان دیدنت. چشم‌هایم را از سرمی که روی پایت زده بودند می‌دزدیدم. فقط به چشم‍‌های بی‍حالت نگاه می‌کردم. بغض، آن وقتی بود که شب می‌آمدم خانه و جای خالی‌تان را می‌دیدم. خوش به سعادتت ستاره که چه دست‌های خوبی برای بهبودیت رو به آسمان بلند شده بود و چه خاطرخواه‌هایی داری دختر. قشنگ‌ترینش این پیامکی بود که شب سال تحویل یکی از عموها برایت فرستاد: «پارسال در این لحظات مشغول آب و جارو کردن صحن حرم ابالفضل العباس بودم. خدایا آن نوکری را وقف شفای ستاره‌ام کردم...»...
4 فروردين 1391
1