ستارهستاره، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

از اين دخترا كي داره؟

مامان و بابا و چراغ خونه!

1391/10/14 14:46
844 بازدید
اشتراک گذاری


برنج های خشک را دور از چشم ستاره پیمانه می کنم و میریزم تویه قابلمه. سه بار می شورم. اما هنوز هم آبش سفید است. یعنی هنوز جا دارد تا زلال شود. دقیقا نمی دانم شام چی درست کنم. سوپ ستاره روی اجاق دارد قُل قُل می کند تا مطمئن شوم که مثلا میکروب هایش از بین رفته است.
شد پنج بار. خب دیگر بس است. حالا دمی درست کنم یا آبکش؟! دمی سریع تر است. تازه شاید خواستم از این برنج به ستاره بدهم. دمی باشد بهتر است. خب خاصیتش حفظ می شود برای بچه. اما خب کمتر از یک بند انگشت آب رویش می ریزم. شاید نصف بند انگشت یا شاید نصف بند انگشت. تا شبیه برنج آبکش شود...
همین که سوپ ستاره را میریزم  توی بشقاب تا خنک شود، ستاره کم کم دستش را می گیرد به شلوارم و می آید بالا! می گویم: «مامان جان برو کنار سوپ داغِ می ریزه روت ها...»
می گوید: «  بَ بَ...»
چند قطره سوپ می ریزد روی گاز. احساس می کنم خیلی دست و پا چلفتی شدم. یک تکه دستمال کاغذی برمی دارم تا هنوز خشک نشده آثار سوپ را پاک کنم . ستاره در کابینت ها را باز کرده و چشمش افتاره به قندون! شاید هم در قندون. ذوق می کند اما وقتی می گویم نه! دست نگه می دارد و خودش را عقب و جلو می کند .اما هنوز هم دل نمی کَنَد.
می رود سراغ کشوها. سفره و ملاقه های پلاستیکی را می ریزد بیرون. نمک و روغن برنج را اضافه می کنم. کشوها را دوباره مرتب می کنم ستاره را می گذارم تویه رو روئک تا سوپش را بدهم. راه می افتد و چند بار محکم می زند به انگشت پایم. لبه روروئک تیز است... درد می گیرد!
قاشق را پر می کنم و می برم سمت دهنش. ذوق می کند و مثلا می خواهد سوپش را فوت کند . تمام قاشق سوپ می ریزد روی لباسش و البته روروئک و خودش. فقط می خندند! و منِ مستاصل فقط نگاهش می کنم...
شام می خوریم. ظرفها را که جمع می کنیم دل دل می کنم که همه را بریزم تویه ماشین ظرفشویی چون ظرف شستن با ستاره یعنی اسیری با اعمال شاقه! بعد دوباره می گویم نه! بگذار موقع هایی که واقعا نمی شود یا وقت نیست یا ظرف ها خیلی زیاد است. خب قرص ظرفشویی خیلی گران شده این بسته ای که داریم را باید غنیمت شمرد! می روم سراغ ظرف ها و جلوتر از من ستاره... کتری چایی ساز را پر میکنم تا جوش بیاید تا هم اگر شد خودمان چایی بخوریم و هم آبجوش نبات بدهم به ستاره بانو چون بعد از ظهری خیار خورده و ممکن است سردی اش کند.
سرش را دقیقا گذاشته بین دو تا پای من و دارد گریه می کند. خودم را می کشم کنار . در کابینت را باز می کند و سریع بطری روغن ها را می اندازد بیرون و برای خودش دست می زند. ضیافتش را از بین می برم و می کشمش کنار. خُلقش تنگ می شود.
ساعت از دو نصفه شب هم گذشته. مغزم دستور تعطیلی داده اما ستاره هنوز هم می خواهد کشف  کند و سر در بیاورد! وقتی که شیر می خورد تا بخوابد به قول خواهرم «نمی خوابد! شهید می شود! چون تا آخرین تیر تنفگش جنگیده...» ساعت دو و نیم است. امیر و ستاره خواب ِ خوابند و نجمه ی مادرِ خسته تلاش می کند بعد از اینکه پنج بار آیت الکرسی می خواند و فوت می کند به همسر و بچه اش چند کلمه ای را هم در خودش باشد تا بعد ها خاطره ای رقم بخورد...
... و خواب در چشم تَرَم می شکند...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سميرا
24 دی 91 14:06
خدا حفظش كنه شيطونياي فرشته ها هم شيرينه ...و بهشت گواراي مادران خسته باد
مامان حسین جون
1 بهمن 91 10:31
سلام عزیزم تولدت مبارک ایشالله 120ساله بشی