پدرانگی...
با احترام برای ستاره ، عیال محترم و مادر ستاره که بسیار مدیون اویم و وامدار مهربانی و لطف بی دریغش...
پدرانگی میکنم. حظ میکنم. در خانه را باز میکنم. چشمهایم میچرخد. بو میکشم ببینم کجایی؟ رخ مینمایی. ضعف میکنم. جانم میشود عسل خالص بدون موم. چشم در چشم میشویم. بلند و بی اختیار با صدای بلند میگویم:“سلام بابایی سلام اوشگله...”
صدا را میشناسی و میخندی. خنده که چه بگویم، نسیم اردیبهشتی در خانه راه میاندازی؟... اون قدر دوست دارم که نگران خودمم... تجربه میکنم بابایی بودن را. دختری داشتن و به عشقش زندگی کردن را.
ستارهی من، ترانهی بابا!
سعی کردهام{و میکنم} نان حلال بر سر سفرهای بیاورم که حضور و وجدت برکت آن است تا خیالم راحت شود از رعایت حلال و حرام در زندگیات ... از آخر و عاقبت به خیریات.
میدانی بابا! دارم تمرین میکنم برای روزهای بزرگتر. برای جواب به سوالهایت، برای آنکه برایت بگویم از حرمت پنجرهای که قاب میشود برای ماه.
خدا کند آن زمان که لایق عاشقی شدی، بعد از صحن و سرای امامزاده،گوش و آغوش من ماوا و محرمت باشد که دل بدهم به دلت و راه به راهت. تا با هم گریه کنیم. سبک شویم، تو عاشقی کنی و من از عاشقی تو صفا!