...روایت یک مِهر
پیوندی ابروهایت دارند بیشتر می شوند... اما هنوز قرمزی پشت چشمت که از زمان تولد با تو همراه بوده را داری... موهایت کم کم از ریشه دارند بور می شوند! وقتی به دنیا آمدی مشکی بودند. تو داری تغییر می کنی... مچ دستت دارد تپل می شود.. ران پایت هم همینطور... همین است که بابای غیرتی ات دوست ندارد وقتی بیرون می رویم دامن کوتاه برایت بپوشم. می گوید چشم می خوری...
نمی دانم!
خیلی اوقات دلم خواسته از مهری که تو در من به وجود آورده ای بنویسم اما باز هم می گویم نه! مهر را در کلمه نکشم! آخر کلمه هم ظرف دارد اما مهر نه...!
ستاره بانویم... پاره تنم... وقتی در آغوشت می گیرم و قلبت را به قلبم می چسبانم انگار دلم که همان عرش است می لرزد... چشمهایم را می بندم و شکر می کنم از بابت حضورت از بابت خنده هایت از بابت تر و تازگی ات از بابت همه چیزهای خوبی که در توست و با توست...
چشمهایت که بسته اند و خوابی، دنیا ساکت است و بی حرکت. اما امان از وقتی که چشمهایت را باز کنی... انگاری ولوله می افتد... همه چیز کم کم رنگ می گیرد ، بو می گیرد، شکل می گیرد، زیباست... بسیار زیباست... رنگ طوسی چشمهایت با آن مژه های بلند در قابی سفید...
هنوز کامل هوشیار نشده ای که می خندی.. لبخندت نمی دانم پاداش کدام کار خوب ماست... نمی دانم چه کرده ایم به در گاه خدا که انقدر زیبا می خندی.... این را نه اینکه منِ مادر بگویم ها... نه... همه آن ها که دیده اند گفته اند!
جانم به جانت بسته است نازنین دختر... امیدوارم مادر خوبی باشم!